حرف های نگفته
|
|
چقدر حرف دارم برای نوشتن که مرا توان نوشتن نيست.
چقدر شعر دارم برای گفتن که يارای گفتنم نيست
گفته بودم در تمام مدت، تو آنجا بودی، در تمام مدت آنجا که خدا بود و گرمی سکوت بود و هجمه اشک، بود و سوز نياز بود.
تو آنجا بودی کلمات حقير، از ته دل زبانه می کشيدند، اما دريغ، که هيچ نمی گفتند... و تو، تمام مدت، آنجا ايستاده بودی و لبخند می زدی.
تمام مدت، تو آنجا بودی، فضا از تو پر بود، از خود تو، از خود خود تو...پر... پر.
آنجا که حضور يادت در جام جانم، چنان شرابی ريخت که شب از مستيم ترسيد...
تو آنجا بودی، آنجا که ظهور نامت چنان مرا از من ربود، که ديگر زمين، بودنم را حس نمی کرد... تو آرام، لبخند می زدی...
تو با من بودی... با من... با صدای جانم... با فرياد درونم...با سکوت زبانم... با آتش دلم...
تو آنجا بودی و لبخند می زدی. .
نظرات شما عزیزان:
|
سه شنبه 28 بهمن 1399برچسب:, |
|
|
|